سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 90/9/30 | 5:50 عصر | نویسنده : محمد عی میرزایی

 

 

الروضة من الکافی / ترجمه رسولى محلاتى، ج1، ص: 263

و برده بودم و خداى عز ذکره بوسیله محمد (ص) آزادم کرد! این است نسب و حسب من! رسول خدا (ص) فرمود: اى گروه قریش همانا حسب مرد دین او است و مردانگیش

 

اخلاق

او است، و اصل و نسبش عقل و خرد او است، خداى عز و جل فرموده: «اى مردم ما شما را از مرد و زن آفریدیم و جماعتها و قبیلههایتان کردیم تا همدیگر را بشناسید (و گر نه) براستى که گرامیترین شما در نزد خدا پرهیزکارترین شما است» (سوره حجرات آیه 13) سپس رسول خدا (ص) بسلمان فرمود: هیچ کدامیک از اینها بر تو برترى و فضیلتى ندارند جز بتقوى (و ترس) از خداى عز و جل، و اگر تقواى تو بر آنها بچربد تو برتر از آنهائى.

204- محمد بن مسلم از امام صادق علیه السّلام روایت کند که فرمود: هنگامى که على علیه السّلام بحکومت (ظاهرى) رسید بر فراز منبر رفت و خداى را حمد و ثنا فرمود سپس گفت: بخدا سوگند که من درهمى از بیت المال شما کم نکنم تا یک درخت خرمائى در شهر یثرب دارم و شما بنفسهاى خودتان رجوع کنید و صدق گفتار مرا از خودتان بپرسید و ببینید آیا من (چگونه ممکن است) از خودم باز گیرم و بشما بدهم! فرمود: در این حال عقیل برخاست و گفت: بخدا تو مرا با یک شخص سیاه در مدینه برابر و یکسان قرار دهى! فرمود: بنشین آیا جز تو در اینجا کسى نبود که سخن بگوید، و تو بر آن سیاه برترى و فضیلتى ندارى جز بسابقه در دین یا بتقوى و پرهیزکارى.

205- ابو عبیده از امام باقر علیه السّلام روایت کند که فرمود: رسول خدا (ص) بر کوه صفا ایستاده

الروضة من الکافی / ترجمه رسولى محلاتى، ج1، ص: 264

و فرمود: اى بنى هاشم و اى بنى عبد المطلب، همانا من پیامبر خدایم بسوى شما، و مهربانم نسبت بشما، و همانا من در گرو عمل خود هستم و هر یک از شما هم در گرو عمل خود است، نگوئید که محمد از ما است و ما هم بدنبال او خواهیم بود (و همچنان که او ببهشت میرود ما هم که فامیل او هستیم ببهشت خواهیم رفت) به خدا سوگند دوست من نیست کسى نه از شما و نه از غیر شما اى فرزندان عبد المطلب جز مردمان با تقوى و پرهیزکاران.

هان (اى فرزندان عبد المطلب) چنان نباشد که من در روز قیامت ببینم شما را که دنیا را بر پشت خود بار کردهاید، و مردم دیگر را ببینم که آخرت را با خود آوردهاند هان که براستى من رفع عذر خود را میان خود و شما و میان خود و خداى عز و جل در باره شما کردم (و آنچه شرط بلاغ بود با شما گفتم)

206- زرارة از امام باقر علیه السّلام روایت کند که فرمود: من در خواب دیدم گویا بر سر کوهى هستم و مردم از هر سو بدان بالا روند تا چون جمع انبوهى شدند آن کوه بسوى آسمان بالا رفت و مردم یکایک از اطراف آن فرو میریختند تا اینکه بجز گروه اندکى کسى بجاى نماند، و این کار را پنج بار کرد و در هر مرتبه همان مردم فرو میریختند و آن گروه اندک مىماندند، و بدان که قیس بن عبد اللَّه بن عجلان در زمره این گروه اندک (بجاى مانده) بود. (قیس بن عبد اللَّه ظاهرا یکى از اصحاب آن حضرت بوده است اگر چه اسمى از او در کتب رجال نیست).

زرارة گوید: پس از این خواب حضرت حدود پنج سال (و در نسخهاى دو سال) بیشتر درنگ نکرد که از دنیا رفت.

207- ابو بصیر گوید: شنیدم از امام صادق علیه

الروضة من الکافی / ترجمه رسولى محلاتى، ج1، ص: 265

مدینه خوابى دید بدو گفتند: بمدینه برو و بجنازه امام باقر علیه السّلام نماز بخوان که فرشتگان او را در بقیع غسل میدهند، آن مرد بمدینه آمد دید امام باقر علیه السّلام از دنیا رفته است.

شرح- گویا چنین خوابى دیده و یا خوابى بود که باین نحو برایش تعبیر کردهاند، و آن مرد پس از اینکه بمدینه آمده دید که خوابش درست است.

208- خالد از پدرش از امام صادق علیه السّلام روایت کرده که حضرت فرمود: گفتار خداى تعالى «و بودید شما لب پرتگاه دوزخ پس خداوند شما را «بوسیله محمد» از آن نجات داد» بهمین نحو بخدا سوگند جبرئیل آن را بر محمد (ص) نازل کرد.

توضیح- ما در این گونه روایاتى که اشعار بر تحریف دارند بحثى اجمالى در ترجمه اصول کافى (ج 4 ص 440- 441) کردهایم و مقصود از امثال این حدیث را از زبان مرحوم فیض (ره) و دیگران ذکر نمودهایم که بد نیست براى اطلاع بیشترى بدان جا رجوع کنید.

[تأویل بعض آیات]

209- یونس بن ظبیان از امام صادق علیه السّلام روایت کند که فرمود: این آیه را

لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ (سوره آل عمران آیه 29) بهمین نحو بخوان.

210- ابو بصیر از امام صادق علیه السّلام روایت کند (که این آیه را باین نحو فرمود:): «و اگر بر آنها مقرر داشته بودیم که خودتان را بکشید [و بخوبى تسلیم امام گردید] یا از دیار خویش بیرون شوید [براى رضاى امام] جز اندکیشان چنین نمیکردند، و اگر براستى [مخالفان] انجام میدادند آنچه را که بدان پندشان میدهند براى آنها بهتر بود و استوارتر بود» (سوره نساء آیه 66).

الروضة من الکافی / ترجمه رسولى محلاتى، ج1، ص: 266

و در این آیه (این طور فرمود): «سپس ملالى نیابند در دل خود از آنچه حکم کردهاى [در مورد فرمان امام و والى] و بخوبى [طاعت خدا را] گردن نهند» (سوره نساء آیه 65).

211- ابو جنادة از حضرت موسى بن جعفر علیه السّلام روایت کند که در گفتار خداى عز و جل (در آیه ذیل چنین فرمود): «اینانند کسانى که خدا میداند در دلهایشان چیست، پس تو از آنها درگذر [که براستى سرنوشت شقاوت بر ایشان گذشته و عذاب براى آنها پیش بینى شده] و با آنها در باره خودشان سخنى رسا بگوى» (سوره نساء آیه 63).

212- برید بن معاویه گوید: امام باقر علیه السّلام (این آیه را این طور) خواند: «خدا را فرمان برید و پیغمبر و کارداران خویش را فرمان برید و اگر از اختلاف در چیزى بترسید آن را بخدا و رسول و به کارداران خویش برگردانید» (سوره نساء آیه 59) سپس فرمود: چگونه خداوند دستور بفرمانبردارى آنها دهد و از آن طرف اجازه دهد در اختلاف و نزاع آنها، و این دستور را بکسانى داده که به همانها دستور ذیل را داده: «از خداى و رسول فرمانبردارى کنید ...».

* (داستان قوم صالح پیغمبر ع)*

213- ابو حمزه از امام باقر علیه السّلام روایت کند که فرمود: رسول خدا (ص) از جبرئیل علیه السّلام پرسید:

هلاکت قوم صالح چگونه بود؟ عرضکرد: اى محمد حضرت صالح هنگامى بسوى قوم خود مبعوث شد که

الروضة من الکافی / ترجمه رسولى محلاتى، ج1، ص: 267

شانزده سال داشت و آنقدر در میان آنها ماند که صد و بیست سال از عمرش گذشت و در طول این مدت دعوتش را بخیر و خوبى اجابت نکردند.

و آنها هفتاد بت داشتند که در برابر خداى عز و جل آنها را پرستش میکردند، همین که صالح این موضوع را مشاهده کرد بآنها فرمود: اى مردم من شانزده ساله بودم که بسوى شما مبعوث شدم و اکنون صد و بیست سال از عمر من میگذرد (و شما در این مدت طولانى دعوت مرا نپذیرفتید) اکنون یکى از دو کار را بشما پیشنهاد میکنم: یا اگر مایلید شما از من بخواهید تا من از خداى خود درخواست کنم که هر چه خواهید همین ساعت خواسته شما را انجام دهد، و یا اگر مایلید من از خدایان شما چیزى بخواهم پس اگر خدایان شما خواسته مرا دادند من از میان شما میروم زیرا هم من شما را خسته کردم و هم شما مرا خسته کردید؟

گفتند: براستى که اى صالح سخن از روى انصاف کردى، پس روزى را وعده گذاردند که در آن روز همگى بجائى بروند تا این کار را انجام دهند، و چون روز موعود شد بتهاى خود را بر دوش گرفته آوردند و سپس خوراک و نوشیدنى آوردند و چون از خوردن و آشامیدن فراغت جستند صالح را پیش خوانده گفتند:

اى صالح تو درخواست کن. صالح بت بزرگ آنها را نشان داده فرمود: نام این بت چیست؟

گفتند: فلان.

صالح بدان بت فرمود: اى فلان پاسخ مرا بده! آن بت جوابى نداد.

صالح فرمود: چرا پاسخ نمىدهد؟ گفتند: آن دیگرى را بخوان! صالح هر یک را بنام صدا زد و هیچ کدام پاسخى ندادند، قوم صالح که چنان دیدند رو به بتان کرده گفتند: چرا پاسخ صالح را نمیدهید؟ باز هم جوابى ندادند.

الروضة من الکافی / ترجمه رسولى محلاتى، ج1، ص: 268

از این رو بصالح گفتند: ساعتى از ما دور شو و ما را با خدایانمان واگذار، سپس فرشها و بساط خود را برچیدند و جامهها را از تن بدور کردند و روى خاکها غلطیدند و خاک بر سر ریخته بدانها گفتند: اگر امروز پاسخ صالح را ندهید رسوا خواهید شد! آنگاه صالح را پیش خوانده گفتند: اکنون آنها را بخوان، صالح صداى آنها زد ولى باز هم جوابى ندادند، پس رو بآنها کرده فرمود: اى مردم ظهر شد و این خدایان شما پاسخى بمن ندادند اکنون از من بخواهید تا من خداى خود را بخوانم و هم اکنون بلادرنگ بشما پاسخ دهد! هفتاد نفر از بزرگان و سران آنها سخن حضرت صالح را قبول کرده پیش آمدند و گفتند: اى صالح ما از تو درخواستى میکنیم و اگر دیدیم پروردگار تو پاسخت را داد (و خواسته ما را انجام داد) از تو پیروى میکنیم و دعوتت را مىپذیریم و همه مردم این آبادى نیز با تو بیعت خواهند کرد! صالح فرمود: هر چه میخواهید از من بخواهید، گفتند: ما را بنزد این کوه ببر- و اشاره بکوهى که در نزدیکى آنها بود کردند- حضرت صالح با آنها بپاى آن کوه رفتند، گفتند: اى صالح از پروردگار خود بخواه در همین ساعت یک شتر ماده قرمز گلى رنگ پر کرکى که ده ماه از عمرش گذشته باشد و میان دو پهلویش یک میل راه باشد از این کوه براى ما بیرون آورد.

صالح فرمود: چیزى خواستید که انجام آن براى من خیلى گران و بزرگ است ولى براى پروردگار عز و جل آسانست، سپس آن را از خداى تعالى درخواست کرد بناگاه کوه از هم شکافت و صداى مهیبى کرد که نزدیک بود هوش از سر آنها بپرد، آنگاه تکان سختى خورد مانند زنى که درد زائیدن او را گرفته باشد، و بلادرنگ سر آن شتر از آن شکاف بیرون آمد و هنوز همه گردنش بیرون نیامده بود که

الروضة من الکافی / ترجمه رسولى محلاتى، ج1، ص: 269

شروع به نشخوار کردن نمود، آنگاه باقى بدن آن شتر بیرون آمده سر پا ایستاد.

مردم که این معجزه را دیدند گفتند: اى صالح چه زود پروردگار تو خواستهات را انجام داد اکنون از پروردگار خود بخواه که بچه این ماده شتر را هم بیرون آورد، صالح از خداى عز و جل درخواست کرد، و ناگاه دیدند که شتر کره خود را بیرون انداخت، و آن بچه بدور مادرش شروع بچرخیدن و جنبش کرد.

صالح بدانها فرمود: آیا چیز دیگرى هم مانده که بخواهید؟ گفتند: نه، بیا تا با هم پیش مردم خود برویم تا ما گزارش آنچه را دیدهایم بدانها بدهیم و آنها بتو ایمان آورند، اینها برگشتند و هنوز بمردم خود نرسیده بودند که شصت و چهار نفرشان مرتد شده و گفتند: این که ما دیدیم سحر و جادو و دروغ بود.

پس بسوى بقیه مردم آمدند و آن شش نفر باقى مانده (که مرتد نشده بودند) گفتند: حق بود، و ما بقى همه گفتند: سحر و جادو و دروغ بود.

امام علیه السّلام فرمود: بهمین وضع بشهر بازگشتند، و پس از آن یک نفر از آن شش تن نیز بتردید افتاده (و مرتد شد) و همان یکنفر جزء کسانى بود که شتر را پى کردند.

ابن محبوب گوید: من این حدیث را براى مردى از اصحاب خود گفتم که نامش سعید بن یزید بود و او بمن خبر داد که آن کوهى را که شتر از آن بیرون آمد در شام دیده است، و گفت: من جاى پهلوى آن شتر را که در کوه مانده است دیدم و اکنون نیز جاى پهلوى آن شتر در کوه موجود است، و کوه دیگرى در آن سو قرار دارد که فاصله میان آن دو بقدر یک میل است.

214- ابو بصیر گوید از امام صادق علیه السّلام (تفسیر این آیات را) پرسیدم: «ثمودیان بیم دهندگان

 

السّلام که میفرمود: مردى در فاصله چند میلى

الروضة من الکافی / ترجمه رسولى محلاتى، ج1، ص: 265

مدینه خوابى دید بدو گفتند: بمدینه برو و بجنازه امام باقر علیه السّلام نماز بخوان که فرشتگان او را در بقیع غسل میدهند، آن مرد بمدینه آمد دید امام باقر علیه السّلام از دنیا رفته است.

شرح- گویا چنین خوابى دیده و یا خوابى بود که باین نحو برایش تعبیر کردهاند، و آن مرد پس از اینکه بمدینه آمده دید که خوابش درست است.

208- خالد از پدرش از امام صادق علیه السّلام روایت کرده که حضرت فرمود: گفتار خداى تعالى «و بودید شما لب پرتگاه دوزخ پس خداوند شما را «بوسیله محمد» از آن نجات داد» بهمین نحو بخدا سوگند جبرئیل آن را بر محمد (ص) نازل کرد.

توضیح- ما در این گونه روایاتى که اشعار بر تحریف دارند بحثى اجمالى در ترجمه اصول کافى (ج 4 ص 440- 441) کردهایم و مقصود از امثال این حدیث را از زبان مرحوم فیض (ره) و دیگران ذکر نمودهایم که بد نیست براى اطلاع بیشترى بدان جا رجوع کنید.

[تأویل بعض آیات]

209- یونس بن ظبیان از امام صادق علیه السّلام روایت کند که فرمود: این آیه را

لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ (سوره آل عمران آیه 29) بهمین نحو بخوان.

210- ابو بصیر از امام صادق علیه السّلام روایت کند (که این آیه را باین نحو فرمود:): «و اگر بر آنها مقرر داشته بودیم که خودتان را بکشید [و بخوبى تسلیم امام گردید] یا از دیار خویش بیرون شوید [براى رضاى امام] جز اندکیشان چنین نمیکردند، و اگر براستى [مخالفان] انجام میدادند آنچه را که بدان پندشان میدهند براى آنها بهتر بود و استوارتر بود» (سوره نساء آیه 66).

الروضة من الکافی / ترجمه رسولى محلاتى، ج1، ص: 266

و در این آیه (این طور فرمود): «سپس ملالى نیابند در دل خود از آنچه حکم کردهاى [در مورد فرمان امام و والى] و بخوبى [طاعت خدا را] گردن نهند» (سوره نساء آیه 65).

211- ابو جنادة از حضرت موسى بن جعفر علیه السّلام روایت کند که در گفتار خداى عز و جل (در آیه ذیل چنین فرمود): «اینانند کسانى که خدا میداند در دلهایشان چیست، پس تو از آنها درگذر [که براستى سرنوشت شقاوت بر ایشان گذشته و عذاب براى آنها پیش بینى شده] و با آنها در باره خودشان سخنى رسا بگوى» (سوره نساء آیه 63).

212- برید بن معاویه گوید: امام باقر علیه السّلام (این آیه را این طور) خواند: «خدا را فرمان برید و پیغمبر و کارداران خویش را فرمان برید و اگر از اختلاف در چیزى بترسید آن را بخدا و رسول و به کارداران خویش برگردانید» (سوره نساء آیه 59) سپس فرمود: چگونه خداوند دستور بفرمانبردارى آنها دهد و از آن طرف اجازه دهد در اختلاف و نزاع آنها، و این دستور را بکسانى داده که به همانها دستور ذیل را داده: «از خداى و رسول فرمانبردارى کنید ...».

* (داستان قوم صالح پیغمبر ع)*

213- ابو حمزه از امام باقر علیه السّلام روایت کند که فرمود: رسول خدا (ص) از جبرئیل علیه السّلام پرسید:

هلاکت قوم صالح چگونه بود؟ عرضکرد: اى محمد حضرت صالح هنگامى بسوى قوم خود مبعوث شد که

الروضة من الکافی / ترجمه رسولى محلاتى، ج1، ص: 267

شانزده سال داشت و آنقدر در میان آنها ماند که صد و بیست سال از عمرش گذشت و در طول این مدت دعوتش را بخیر و خوبى اجابت نکردند.

و آنها هفتاد بت داشتند که در برابر خداى عز و جل آنها را پرستش میکردند، همین که صالح این موضوع را مشاهده کرد بآنها فرمود: اى مردم من شانزده ساله بودم که بسوى شما مبعوث شدم و اکنون صد و بیست سال از عمر من میگذرد (و شما در این مدت طولانى دعوت مرا نپذیرفتید) اکنون یکى از دو کار را بشما پیشنهاد میکنم: یا اگر مایلید شما از من بخواهید تا من از خداى خود درخواست کنم که هر چه خواهید همین ساعت خواسته شما را انجام دهد، و یا اگر مایلید من از خدایان شما چیزى بخواهم پس اگر خدایان شما خواسته مرا دادند من از میان شما میروم زیرا هم من شما را خسته کردم و هم شما مرا خسته کردید؟

گفتند: براستى که اى صالح سخن از روى انصاف کردى، پس روزى را وعده گذاردند که در آن روز همگى بجائى بروند تا این کار را انجام دهند، و چون روز موعود شد بتهاى خود را بر دوش گرفته آوردند و سپس خوراک و نوشیدنى آوردند و چون از خوردن و آشامیدن فراغت جستند صالح را پیش خوانده گفتند:

اى صالح تو درخواست کن. صالح بت بزرگ آنها را نشان داده فرمود: نام این بت چیست؟

گفتند: فلان.

صالح بدان بت فرمود: اى فلان پاسخ مرا بده! آن بت جوابى نداد.

صالح فرمود: چرا پاسخ نمىدهد؟ گفتند: آن دیگرى را بخوان! صالح هر یک را بنام صدا زد و هیچ کدام پاسخى ندادند، قوم صالح که چنان دیدند رو به بتان کرده گفتند: چرا پاسخ صالح را نمیدهید؟ باز هم جوابى ندادند.

الروضة من الکافی / ترجمه رسولى محلاتى، ج1، ص: 268

از این رو بصالح گفتند: ساعتى از ما دور شو و ما را با خدایانمان واگذار، سپس فرشها و بساط خود را برچیدند و جامهها را از تن بدور کردند و روى خاکها غلطیدند و خاک بر سر ریخته بدانها گفتند: اگر امروز پاسخ صالح را ندهید رسوا خواهید شد! آنگاه صالح را پیش خوانده گفتند: اکنون آنها را بخوان، صالح صداى آنها زد ولى باز هم جوابى ندادند، پس رو بآنها کرده فرمود: اى مردم ظهر شد و این خدایان شما پاسخى بمن ندادند اکنون از من بخواهید تا من خداى خود را بخوانم و هم اکنون بلادرنگ بشما پاسخ دهد! هفتاد نفر از بزرگان و سران آنها سخن حضرت صالح را قبول کرده پیش آمدند و گفتند: اى صالح ما از تو درخواستى میکنیم و اگر دیدیم پروردگار تو پاسخت را داد (و خواسته ما را انجام داد) از تو پیروى میکنیم و دعوتت را مىپذیریم و همه مردم این آبادى نیز با تو بیعت خواهند کرد! صالح فرمود: هر چه میخواهید از من بخواهید، گفتند: ما را بنزد این کوه ببر- و اشاره بکوهى که در نزدیکى آنها بود کردند- حضرت صالح با آنها بپاى آن کوه رفتند، گفتند: اى صالح از پروردگار خود بخواه در همین ساعت یک شتر ماده قرمز گلى رنگ پر کرکى که ده ماه از عمرش گذشته باشد و میان دو پهلویش یک میل راه باشد از این کوه براى ما بیرون آورد.

صالح فرمود: چیزى خواستید که انجام آن براى من خیلى گران و بزرگ است ولى براى پروردگار عز و جل آسانست، سپس آن را از خداى تعالى درخواست کرد بناگاه کوه از هم شکافت و صداى مهیبى کرد که نزدیک بود هوش از سر آنها بپرد، آنگاه تکان سختى خورد مانند زنى که درد زائیدن او را گرفته باشد، و بلادرنگ سر آن شتر از آن شکاف بیرون آمد و هنوز همه گردنش بیرون نیامده بود که

الروضة من الکافی / ترجمه رسولى محلاتى، ج1، ص: 269

شروع به نشخوار کردن نمود، آنگاه باقى بدن آن شتر بیرون آمده سر پا ایستاد.

مردم که این معجزه را دیدند گفتند: اى صالح چه زود پروردگار تو خواستهات را انجام داد اکنون از پروردگار خود بخواه که بچه این ماده شتر را هم بیرون آورد، صالح از خداى عز و جل درخواست کرد، و ناگاه دیدند که شتر کره خود را بیرون انداخت، و آن بچه بدور مادرش شروع بچرخیدن و جنبش کرد.

صالح بدانها فرمود: آیا چیز دیگرى هم مانده که بخواهید؟ گفتند: نه، بیا تا با هم پیش مردم خود برویم تا ما گزارش آنچه را دیدهایم بدانها بدهیم و آنها بتو ایمان آورند، اینها برگشتند و هنوز بمردم خود نرسیده بودند که شصت و چهار نفرشان مرتد شده و گفتند: این که ما دیدیم سحر و جادو و دروغ بود.

پس بسوى بقیه مردم آمدند و آن شش نفر باقى مانده (که مرتد نشده بودند) گفتند: حق بود، و ما بقى همه گفتند: سحر و جادو و دروغ بود.

امام علیه السّلام فرمود: بهمین وضع بشهر بازگشتند، و پس از آن یک نفر از آن شش تن نیز بتردید افتاده (و مرتد شد) و همان یکنفر جزء کسانى بود که شتر را پى کردند.

ابن محبوب گوید: من این حدیث را براى مردى از اصحاب خود گفتم که نامش سعید بن یزید بود و او بمن خبر داد که آن کوهى را که شتر از آن بیرون آمد در شام دیده است، و گفت: من جاى پهلوى آن شتر را که در کوه مانده است دیدم و اکنون نیز جاى پهلوى آن شتر در کوه موجود است، و کوه دیگرى در آن سو قرار دارد که فاصله میان آن دو بقدر یک میل است.

214- ابو بصیر گوید از امام صادق علیه السّلام (تفسیر این آیات را) پرسیدم: «ثمودیان بیم دهندگان

الروضة من الکافی / ترجمه رسولى محلاتى، ج1، ص: 281

[یکى از کلمات جامعه پیغمبر ص]

234- نضر بن قراوش جمال (شتردار) گوید: از امام صادق علیه السلام پرسیدم: که شترانى هستند که مبتلا بمرض جرب (گرى) هستند و من آنها را از ترس اینکه بحیوانات دیگر سرایت نکند از میان شتران دیگرى که دارم جدا میکنم؟ و گاهى هم براى چهارپایان سوت میزنم که آب بخورند؟

حضرت فرمود: مرد عربى نزد رسول خدا (ص) آمده گفت: (گاهى است که) من گوسفند و گاو و شترى را که گرى دارند ببهائى اندک (و قیمتى ارزان) بدست مىآورم ولى از ترس اینکه گرى آنها بسایر شتران و گوسفندانم سرایت کند از خریدن آنها نگرانى و ناراحتى دارم (و نمیخرم)؟

رسول خدا (ص) فرمود: اى مرد عرب اولین بار این مرض از کجا باین حیوان سرایت کرده؟

سپس رسول خدا (ص) فرمود: نه واگیره هست، و نه فال بد، و نه بوم، و نه شوم. (و شومى) و نه صفر (شرحش بیاید) و نه رضاع پس از گرفتن از شیر (که چنانچه زنى بچهاى را پس از دو سال شیر دهد حکم رضاع محقق نمیشود) و نه تعرب پس از هجرت (یعنى کسى که بمدینه هجرت کرد دیگر جایز نیست بحال چادرنشینى و عربیت برگردد و برخى آن را از گناهان کبیره دانستهاند) و نه روزه خاموشى و حرف نزدن یک روز تا شب (که در امتهاى گذشته جایز بوده) و نه طلاق پیش از نکاح (که تا هنوز زنى را نگرفته نمىتواند بگوید اگر فلان زن را گرفتم او طالق است) و نه آزاد کردن بندهاى پیش از تملک و خریدارى، و نه یتیمى پس از بلوغ (یعنى وقتى بچه یتیم بحد بلوغ رسید دیگر احکام دوران یتیمى از محجوریت تصرف در اموال و نصب ولى براى او و امثال آن از او برداشته مىشود).

شرح- در این جمله که حضرت (ص) فرمود: صفر نیست چند وجه گفته شده:

1- اعراب قدیم مىپنداشتهاند که در شکم مارى است بنام «صفر» که چون انسان گرسنه مىشود آن مار انسان را میگزد، و مقصود حضرت بیان موهوم بودن این عقیده و ابطال آن است.

2- مقصود ابطال نسىء است که عرب حرمت ماه محرم را که از ماههاى حرام بوده بماه صفر میانداختند و بدین ترتیب قتال در آن را جائز میدانستند.

3- مقصود نفى نحوست موهومى ماه صفر است که مردم این ماه را نحس میدانستند.

الروضة من الکافی / ترجمه رسولى محلاتى، ج1، ص: 282

235- عمرو بن حریث گوید: امام صادق علیه السّلام فرمود: فال بد زدن بر طبق همان چیزى است که پیش خود بر آن فال زدهاى اگر آسان بگیرى آسان گذرد و اگر سخت بگیرى سخت بگذرد، و اگر (اعتنا نکنى و) چیزى بدل نگیرى چیزى نیست.

شرح- مقصود این است که فال زدن چیز موهومى است و حقیقتى ندارد، و این بستگى بروحیه شخص دارد که اگر آدم خرافى باشد فال بد زدن براى خودش ایجاد ناراحتى مىکند و گر نه واقعیتى ندارد.

236- امام صادق علیه السّلام فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: کفاره فال بد زدن همان توکل بخدا است.

شرح- مجلسى (ره) در شرح این کلام رسول خدا (ص) دو احتمال ذکر کرده:

1- چون فال بد زدن در اسلام گناهى محسوب شده پس توکل کردن بر خدا کفاره آن گناه است.

2- توکل بر خدا بدفالى را بىاثر مىکند چنانچه کفاره اثر گناه را برمیدارد و آن را جبران میکند.

[داستان فراریان از طاعون]

237- این حدیث را برخى از امام صادق علیه السّلام و برخى از امام باقر علیه السّلام روایت کردهاند که در تفسیر گفتار خداى عز و جل (که فرماید): «آیا ندیدى (و نشنیدى داستان) آنان را که از بیم مرگ از دیار خویش بیرون شدند و هزاران نفر بودند، پس خداوند بدانها گفت: بمیرید، آنگاه زندهشان کرد» (سوره بقره آیه 243) آن حضرت فرمود: اینان مردم یکى از شهرهاى شام بودند و عددشان هفتاد هزار نفر بود که در فصول مختلف هر فصلى طاعون در آنها آمد و بمجرد اینکه احساس میکردند طاعون آمد توانگران که نیرو و قدرتى داشتند از شهر خارج میشدند، و مستمندان روى ناتوانى و فقرى که دچار بودند در آنجا میماندند و بدین جهت بیشتر همانهائى که مانده بودند میمردند، و مرگ و میر آنهائى که

الروضة من الکافی / ترجمه رسولى محلاتى، ج1، ص: 283

بیرون رفته بودند کمتر بود.

از این رو آنها که بیرون میرفتند میگفتند: راستى اگر ما در شهر مانده بودیم مرگ و میر در ما زیاد بود، و آنان که مانده بودند میگفتند: براستى اگر ما هم بیرون میرفتیم افراد کمترى از ما میمرد، و بهمین جهت تصمیم گرفتند که چون این بار طاعون آمد بمحض اینکه احساس آن را کردند همگى یکباره از شهر بیرون روند و بهمین تصمیم عمل کرده بمجرد اینکه این بار احساس کردند که طاعون آمده از شهر خارج شده و از ترس مرگ از طاعون فرار کردند. و چندى که خدا میخواست در شهرها گردش کردند.

تا اینکه بشهر ویرانى برخوردند که ساکنین آن، شهر مزبور را رها کرده و طاعون آنها را از بین برده بود، بدان جا که رسیدند فرود آمدند و چون بارهاى خود را گشودند و آرامش یافتند خداى عز و جل بدانها فرمود: همهتان بمیرید. آنها همگى در همان ساعت مردند و استخوانهاى کهنه آنها آشکار شد، و اینها در سر راه عبور کاروانیان بودند، مردم رهگذر استخوانهاى آنها را از کنار راه دور کرده و همه را در یک جا جمع کردند.

پس یکى از پیغمبران بنى اسرائیل بنام حزقیل از آنجا گذشت و چون آن استخوانها را دید گریست و اشگش جارى شده گفت: پروردگارا اگر بخواهى اینها را هم اکنون زنده میکنى چنانچه آنها را میراندى تا شهرهایت را آباد کنند و از بندگانت فرزند آرند و بهمراه سایر خلق تو که پرستشت کنند تو را پرستش کنند! خداى تعالى باو وحى فرمود: آیا دوست دارى که آنها زنده شوند؟ عرض کرد: آرى پروردگارا آنها را زنده کن، خداى عز و جل بدو وحى فرمود که چنین و چنان بگو، او نیز همان را که خداى عز و جل باو دستور داده بود بر زبان جارى کرد- امام صادق علیه السّلام فرمود:

الروضة من الکافی / ترجمه رسولى محلاتى، ج1، ص: 284